گروه سنی ۷ تا ۱۲ سال
خرگوش زیرک و غنچه خواب آلود
بنام خدا
در جنگلی همیشه سبز که در آن درختان بسیار بلند و پرنده هایی زیبا دیده می شدند و برکه ها و صدای رودها و آواز پرندگان فضای آنجا را با طنین و طراوت کرده بود، جای خاصی از این جنگل متعلق به گل ها بود. گل هایی بسیار زیبا که از دور صفا و صمیمیت در چهره آنها نمودار بود.
خاله خرگوشه که در نزدیکی این گلزار بزرگ، با دختر کوچکش زندگی می کرد، مجبور بود، برای فراهم کردن هویج هر روز مسیر طولانی از جنگل را بپیماید. در روزی از روزهای بارانی خاله خرگوشه در بازگشت به خانه، در هنگام دویدن، پایش لغزید و سر خورد و شتابان به سنگی برخورد کرد و آسیب دید. آن روز وقتی به خانه برگشت دختر کوچکش از این که مادرش باید هر روز با پای زخمیش برای فراهم کردن غذا به اطراف جنگل برود ناراحت بود و چون نمی توانست خودش این کار را برعهده بگیرد، غصه می خورد. او تصمیم گرفت صرفه جویی کند. از آن روز به بعد نیمه غذایش را دور نمی انداخت و برای روز بعد نگه می داشت و به نزد دوستانش رفت و از آنها خواست که مابقی هویجشان را در ظرفی جمع کنند و به او تحویل دهند تا با آن ها غذای ویژه ای درست کند. خرگوش کوچولو با این کارش توانست از مادرش خواهش کند که برای تهیه غذا به مسافت های دور در جنگل نرود و خودش هر روز از مادرش مراقبت کرد تا این که پای مادر مهربانش خوب شد.
* برای مشاهده کامل مطلب روی گزینه مشاهده ادامه مطلب کلیک کنید.
یک روز دوستان خرگوش کوچولو به خانه آنها آمدند و به خاطر خوراک هویجی که هر روز خرگوش کوچولو برای آنها می برد، از مادرش تشکر کردند.
اما خاله خرگوش با تعجب به آنها نگاه کرد و گفت: چند روزی پای من آسیب دیده بود و من برای فراهم کردن غذا نمی توانستم به جنگل بروم، اما دخترم هر روز برای من غذا تهیه می کرد و حتی از من پرستاری می کرد تا این که دوباره توانستم سلامتی ام را بدست آورم. خاله خرگوشه دخترش را صدا کرد و از او در مورد کیک هویجی که تهیه می کرد سوال کرد.
خرگوش کوچولو گفت: وقتی پای شما آسیب دید من غصه خوردم، اما بعد فکر کردم که با غصه خوردن کاری درست نمی شود، پس راه حلی پیدا کردم.
من و دوستانم همیشه هویج هایی که با زحمت برای ما تهیه می کردید را کامل نمی خوردیم و نصف آن را در جنگل رها می کردیم و شما مجبور بودید هر روز برای تهیه هویج به راه های دور بروید. من از دوستانم خواستم که صرفه جویی کنند و هویج باقیمانده را در محیط جنگل نیندازند و طبیعت را آلوده و نا مرتب نکنند و در ضمن هر روز با آن تکه ها برایشان کیک خوشمزه ای درست کردم و برایشان بردم و با این صرفه جویی توانستم یک وعده غذایی فراهم کنم تا این که پای شما خوب شود.
همه کار زیبای خرگوش کوچولو را تحسین کردند و از این که توانسته بود با فکر و درایت درست، هم پای مادرش را خوب کند و هم هر روز با درست کردن کیک هویج خوشمزه لبخند را به لب های دوستانش جاری کند او را تشویق کردند و تصمیم گرفتند که با تلاش و پشتکار و صرفه جویی هر چند روز دور هم جمع شوند تا از احوالات هم با خبر شوند و کیک هویج را با شادی و لذت بخورند.
و اما در گلستان بزرگ جنگل غنچه ای بود که به تازگی چشم به جهان گشوده بود و همه گل ها بسیار خوشحال بودند و برای دیدن غنچه زیبا صف می کشیدند و بی قرار بودند.
اما غنچه کوچولو همیشه خواب بود و دوست داشت بخوابد و اصلا حتی چشم هایش را باز نمی کرد و می گفت من دوست دارم همیشه بخوابم.
خورشید با خواندن شعری بالای سر غنچه آمد تا او متوجه شود که روز شده و باید چشمانش را باز کند:
ناگهان غنچه کوچولو با ناراحتی گفت:
گل ها به غنچه کوچولو گفتند:
از خورشید خانم ناراحت نشو، تو هم باید مثل خورشید خانم مهربان صبح ها از خواب بیدار شوی. خورشید دارد وظیفه اش را انجام می دهد، او برای زنده ماندن ما باید هر روز صبح به روی ما گل ها از نورش بتابد تا ما زنده بمانیم.
همه وظیفه دارند که کارهای مربوط به خودشان را انجام دهند، تنبلی و خواب اصلا کار خوبی نیست. تو باید وظیفه شناس و پر تحرک باشی و هر روز صبح از خواب بیدار شوی و به صدای پرنده ها گوش کنی. زیبایی های دنیا را ببینی و به آنها لبخند بزنی.
اما غنچه کوچولو اصلا به حرف گل ها گوش نمی داد و به خوابیدنش ادامه می داد. حتی یک روز به گل ها گفت: به خورشید بگویید او هم بخوابد و صبح ها با نورش مرا از خواب بیدار نکند. به خورشید بگویید من صبح ها ناراحت می شوم وقتی هوا را روشن می کند. این ها را گفت و خوابید.
یکی از گل ها، فکری به نظرش رسید و به گل های دیگر گفت: گل ها بیایید و با هم کاری انجام دهیم تا غنچه کوچولو متوجه شود که باید بیدار شود و حرکت کند و از آمدن خورشید ناراحت نشود. گل ها گفتند: باشد ما حاضریم.
گل نقشه اش را به گل های دیگر گفت. بیایید با هم گلبرگ هایمان را روی غنچه نگه داریم تا وقتی خورشید می تابد نور خورشید به غنچه نخورد و غنچه بیدار نشود.
فردای آن روز همه گلبرگ هایشان را بر روی غنچه گرفته بودند و غنچه با خوشحالی خوابیده بود و نور خورشید را هم نمی دید. غنچه از این شرایط خیلی راضی بود.
یک دفعه گریه کرد و فریاد زد چرا برگ هایم زرد شده؟ چرا دارم از سرما می لرزم؟
گل ها که صدای غنچه را شنیدند گفتند: این نتیجه تنبلی و خوابیدن زیاد و نرسیدن نور خورشید به گلبرگ های شماست. غنچه شروع کرد به صدا کردن خورشید خانم و گفت:
دیگه غنچه کوچولو به اشتباه خودش پی برده بود. همه گل ها گلبرگ هایشان را از روی غنچه برداشتند و با یکدیگر شعر خواندند:
این شد که غنچه قصه ما دیگه تنبلی را کنار گذاشت و با نور خورشید، صبح ها با نشاط و شادی و لبخند از خواب بیدار می شد و ورزش می کرد و به آواز کبوترها گوش می داد و از آهنگ و زیبایی های جنگل لذت می برد.