گروه سنی ۱ تا ۶ سال
توپ قرمز
یکی بود یکی نبود غیر از خدای پر عشق و مهربان هیچ کس نبود. در یک شهر قشنگ و آرام یک ساختمان بلند با شیشه های سبز رنگ بود که به خاطر رنگ شیشه هایش اسم ساختمان، ساختمان سبز بود. در ساختمان سبز چند بچه کوچک و قشنگ با خانواده هایشان زندگی می کردند.
* برای مشاهده کامل مطلب روی گزینه مشاهده ادامه مطلب کلیک کنید.
بچه های ساختمان سبز، بعضی بعد از ظهر ها با اجازه پدر و مادرشان در حیاط جمع می شدند و با هم بازی می کردند. هر کدام از بچه ها یک اسباب بازی با خودش به حیاط می برد و مشغول بازی می شد و گاهی هم اسباب بازی هایشان را با همدیگر عوض می کردند. یکی توپ قرمزش را می آورد و یکی دوچرخه، یکی تفنگ آب پاش و یکی هم اسکوتر. اما امین کوچولو همی شود بعد از ظهر ها یک گوشه حیاط می نشست و بچه ها را تماشا می کرد و وقتی بچه ها او را صدا می زدند که همبازی آنها شود، سرش را پایین می انداخت و خجالت می کشید و می گفت: نه من نمی آیم. سارا کوچولو ساکن طبقه دوم ساختمان سبز بود. سارا دختر مهربان و باهوشی بود و از نگاه ناراحت و دستان خالی امین متوجه شده بود که امین به خاطر اینکه هیچ اسباب بازی ای ندارد که بتواند در حیاط با آن بازی کند و یا آنرا به دوستانش قرض دهد، درخواست بازی کردن با بچه ها را رد می کند و خجالت می کشد که به جمع بچه ها بیاید و با آنها دوست شود. یک روز سارا بعد از بازی در راهرو امین را صدا زد و از او خواست که کمی در راهرو منتظر بماند. سارا دوان دوان به خانه رفت و به اتاقش رفت و توپ قرمز و جدیدش که هدیه تولدش بود را برداشت و به راهرو آمد و آنرا به امین داد. امین ابتدا توپ را قبول نمی کرد ولی سارا گفت که من از این توپ دوتا دارم و خوشحال می شوم این توپ را به عنوان هدیه قبول کنی. مادر سارا در آشپزخانه متوجه این کار سارا شد و هنگامی که سارا به خانه برگشت از سارا پرسید: کجا بودی و توپ قرمزت که با خودت به راهرو بردی کجاست؟ سارا که نگران بود شاید مادرش از کاری که انجام داده است ناراحت شود و او را دعوا کند، گفت: هیچی مامان هیچی. مادر سارا از این پاسخ سارا بسیار ناراحت شد و گفت هیچی یعنی چه؟ چرا درست جواب نمی دهی؟ برو به اتاقت و از شام هم خبری نیست. سارا اشک در چشمانش جمع شد و به اتاقش رفت و پرید توی تخت خوابش و پتو را روی سرش کشید. مادر چند دقیقه بعد به اتاق سارا رفت و آرام پتو را از صورت سارا کنار زد و اشک هایش را پاک کرد و موهایش را نوازش کرد و گفت دختر قشنگم، می دانی که من چقدر دوستت دارم، عزیز دلم، حالا دوست داری برایم تعریف کنی که چه اتفاقی افتاده است؟ سارا گفت: مامان، راستش چه طوری بگویم، می شود به من قول بدهید که این موضوع بین خودمان بماند. مادر دستان کوچک سارا را در دستانش گرفت و آرام گفت: قول می دهم دخترم. سارا ماجرای امین و گوشه گیری او را برای مادرش تعریف کرد و گفت که می خواسته امین هم مانند او و دوستانش شاد باشد و با آنها همبازی شود. مادر، سارا را بوسید و گفت: دختر قشنگم هدف شما بخشندگی و خوشحال کردن امین بوده است که کار بسیار خوب و با ارزشی است اما شما خیلی لطف می کنی اگر برای تصمیم های قشنگت با من و پدرت هم مشورت کنی شاید ما هم بتوانیم به شما کمک کنیم. سارا کوچولو پرید توی بغل مادرش و گفت چشم مامان مهربانم. مادر گفت: بلند شو دختر نازم دست و صورتت را بشوی و بیا با هم شام بخوریم.