گروه سنی ۱ تا ۶ سال

نمایش عروسکی اسب تک شاخ

مقدمه

نمایش عروسکی اسب تک شاخ، حاصل تلاش جمعی از دوستان جوان ما می باشد که همگی از اعضای گروه های مختلف پرورش ارزش های انسانی هستند.

یکی از روش های بسیار موثر در آموزش به کودکان یک تا شش سال، روش به تصویر کشیدن و به نمایش در آوردن موضوعات آموزشی می باشد، از این رو هدف دوستان ما در تهیه ی این نمایش به تصویر کشیدن فضایل اخلاقی با کلام و عروسکهای کودکانه به منظور ایجاد ارتباط صمیمانه تر و نزدیکتر با کودکان است. اسب تک شاخ، عروسک نمادینی است که احساسات و عواطف او را شاید بسیاری از کودکان در خردسالی تجربه کنند. نگرانی بابت ظاهر فیزیکی، عدم اعتماد به نفس و چالش هایی که منجر به دروغ گویی و یا پنهان کردن احساسات و عواطف در کودکان می شوند، موضوعاتی هستند که در سرگذشت این اسب کوچک به نمایش در آمده است. از طرف دیگر پی بردن به حکمتی که در خلقِ ظاهرش بوده است، پذیرش و دوست داشتن خودش، اعتماد به نفس، صداقت و همچنین کمک کردن (خدمت بی ریا) به دوستانی که هر چند او را مورد تمسخر قرار داده بودند، از فضایل اخلاقی است که در این نمایش عروسکی آموزش داده می شوند.

امیدواریم تماشای این نمایش عروسکی برای فرزندان عزیزمان لذت بخش و سرگرم کننده بوده و همچنین از آموزش ارزش های اخلاقی آن، بهره ببرند.

شرح نمایش عروسکی

یک اسب تک شاخ تنها به نام یونی در یک جنگل زیبا در نزدیکی یک آبشار بزرگ زندگی می کرد. اسب های دیگر از ظاهر عجیب اسب تک شاخ متعجب می شدند و به علت این تفاوت ظاهری او را مسخره کرده و از بازی کردن با او خودداری می کردند. یونی به خاطر این تنهایی، رنج و عذاب بسیاری را متحمل می شد و همواره در اندوه و غصه به سر می برد.

در نزدیکی آبشار، مکان های خطرناکی وجود داشت که پرتگاه های بلند و یک باتلاق بسیار ترسناک را شامل می شد. والدین اسب های کوچولو، آنها را از نزدیک شدن به مناطق خطرناک منع می -کردند. اسب های کوچک ماجراجو هم وقتی به این مناطق نزدیک می شدند، از گفتن حقیقت به پدر و مادر خود پرهیز می کردند.

روزی یونی در حالی که از تنهایی خود غمگین بود و گریه می کرد به کلاغ پیر بدجنسی بر می -خورد و کلاغ از مشکلات یونی سوء استفاده کرده و ضمن آموزش دورویی و دروغ به یونی، سر او کلاهی می گذارد تا با آن شاخ خود را پنهان کند و یک چهره غیر واقعی از خود را به سایر اسب های کوچک نشان دهد. کلاغ سیاه بدجنس به جای این کلاه ارزان و دروغین، گردنبند گران بهای یونی را از او می گیرد.

یونی با ظاهر جدید خود به سراغ کره اسب های دیگر (شایر و شاینی) می رود و آنها چون او را نمی شناسند و شاخ او را نمی بینند حاضر به دوستی با او شده و یونی را در بازی خود راه می دهند. از طرفی شایر و شاینی از یونی در مورد علت گذاشتن کلاه در هوای گرم سوال کرده و او به دروغ اظهار می کند که به حمام رفته و مادرش خواسته است که کلاه بر سر بگذارد تا سرما نخورد.

روزی در هنگام بازی به طور اتفاقی کلاه از سر یونی می افتد و دروغ گویی و فریب کاری او برای دوستانش آشکار می شود و آنها به شدت از دست یونی ناراحت شده و او را از جمع خود طرد می نمایند.

یونی دوباره تنها و غمگین تر از قبل شده و به خاطر سادگی خودش که گول کلاغ را خورده و دوستانش را فریب داده است، به شدت احساس ندامت می کند و در حالی که به گریه و زاری مشغول است به بز دانا برخورد می کند که مثل همیشه در حال شکرگزاری از نعمات خداوند مانند جنگل زیبا، آبشار قشنگ، ابر، باد و ماه و خورشید است. آگاهی، خرد، فرهیختگی، مهربانی و صداقت بز دانا شهره عام بوده و بدون توقع به همه حیوانات کمک می کرد (خدمت بی ریا).

بز دانا از یونی علت ناراحتی اش را جویا می شود و یونی کل ماجرا را برای وی تعریف می کند. بز دانا به یونی می گوید: تو اصلاً زشت نیستی. تو نباید از داشتن چنین شاخی خجالت بکشی. شاخ تو منحصر به فرد است و به این شاخی که خدا به تو داده است نیاز داری و همین شاخ خیلی از اوقات به درد تو خواهد خورد. تو با این شاخ می توانی کارهایی انجام بدهی که بقیه نمی توانند. تو یک تک -شاخ کم یاب و زیبایی.

بعد به یونی می گوید: بیا نزدیک تر و تصویر خودت را در آب این برکه نگاه کن و ببین چقدر زیبایی. از تو می خواهم که هر روز خودت را در برکه نگاه کنی و جملات زیر را تکرار کنی:

«من یک تک شاخ زیبا هستم. من خودم را خیلی دوست دارم. پدر و مادرم عاشق من هستند. همه یونی را خیلی دوست دارند. خدا هم من را خیلی دوست دارد. یونی همه را بی توقع دوست دارد و سعی می کند بی ریا به همه کمک کند».

اگر تو همه را بی توقع دوست داشته باشی و بی ریا به نیازمندان کمک کنی همه با تو دوست می شوند و از تو خوششان می آید. یونی که از معجزه «عشق و خدمت» آگاه شده بود و فهمیده بود هیچ چیز بهتر از صداقت و یکرویی نیست، با اعتماد به نفس بالا و در حالی که خودش را با همان صورت واقعی اش پذیرفته بود به سراغ دوستانش می رود.

او در راه صدای شاینی را می شنود که از سمت پرتگاه خطرناک فریاد می زند و کمک می خواهد. با اینکه شاینی او را مسخره کرده بود، یونی در کمال مهربانی به کمک او می شتابد و جان خودش را به خطر انداخته و سرش را خم می کند تا شاینی شاخ او را گرفته و خودش را از لبه پرتگاه خطرناک بالا بکشد. شاینی ضمن تشکر از یونی با او دوست می شود و با هم به سمت شایر به راه می افتند.

شایر که از همراهی شاینی با یونی تعجب می کند به شاینی می گوید که چرا با این اسب شاخ دار دروغ گو دوست شده است؟ شاینی ماجرای کمک یونی و نجات جان خود را برای شایر تعریف کرده و شایر هم خوشحال می شود و از یونی می خواهد که با هم دوست باشند.

این سه دوست برای تنبیه کلاغ بدجنس به سراغ او می روند و پنیر آغشته به فلفل را به او می دهند تا از حالا به بعد بچه های مردم را گول نزند.