گروه سنی ۱ تا ۶ سال
اردک های کوچک من
یکی بود یکی نبود.در یک شهر کوچک پسرکی زندگی می کرد که هر روز شاد و خندان با دوستانش بازی می کرد و کنار مادر و پدرش خوشحال بود. اسم این پسر کوچک امید بود. یک روز امید وقتی داشت با پدرش در خیابان راه می رفت از کنار مغازه ی اردک فروشی رد شدند، امید که عاشق اردک ها بود به پدرش اصرار کرد که دو تا اردک برای امید بخرد، پدر به امید توضیح داد که نگهداری از اردک ها مسئولیت سختی است و باید خیلی خوب از آنها مراقبت کرد ولی امید خیلی دوست داشت که آن اردک ها را داشته باشد و پدر با این شرط که امید خیلی مراقب اردک ها باشد آنها را برای امید خرید و به خانه بردند. امید انقدر خوشحال بود که کل طول روز کنار اردک ها در حیاط بود و دوست نداشت که لحظه ای از آنها جدا شود. بابا به طور مفصل برای امید توضیح داد که اردک ها هم مثل انسان ها باید غذا و آب بخورند و باید خیلی مراقب آنها باشی که گربه ی ناقلا به اردک ها آسیب نزند. امید هم با دقت به حرف های پدر گوش کرد و قول داد که حسابی مراقب دوستان کوچک جدیدش باشد. از فردای آن روز، هر روز صبح که از خواب بیدار می شد اردک ها را از لانه بیرون می آورد و به آنها غذا و آب می داد و حسابی با اردک ها بازی می کرد. شب ها امید اردک ها را به لانه می برد و صبح ها دوباره با آنها بازی می کرد. بعد از چند روز دوست امید به خانه آنها آمد و به امید گفت که یک دوچرخه جدید خریده است و پیشنهاد داد که با هم دوچرخه سواری کنند. امید که حسابی خوشحال شده بود از مادرش اجازه می گیرد و با دوستش به بازی مشغول می شوند، بعد از چند ساعت بازی کردن امید که خیلی گرسنه و خسته بود به خانه برمی گردد و بعد از خوردن نهار خوابش می برد.
* برای مشاهده کامل مطلب روی گزینه مشاهده ادامه مطلب کلیک کنید.
وقتی که امید از خواب بیدار می شود یاد اردک ها می افتد و سریع به حیاط می رود و می بیند مادرش کنار لانه ی اردک ها نشسته و کمی نگران است. مادر می گوید: فکر کنم اردک ها مریض شدند چون خیلی بی حال و ناراحت هستند. امید که یادش آمد که اصلا به اردک ها غذا نداده است خیلی شرمنده و ناراحت می شود و سرش را پایین می اندازد و به مادرش واقعیت را می گوید. مادر سریع برای اردک ها غذا و آب می آورد و اردک ها حسابی مشغول خوردن آب و غذا می شوند و دوباره مثل قبل خوشحال و شاداب می شوند. مادر امید را که خیلی شرمنده و ناراحت بود بغل می کند و می گوید چقدر کار خوبی کردی که حقیقت را گفتی و من توانستم به اردک ها آب و غذا بدهم تا آنها بیشتر از این گرسنه و تشنه نمانند، ولی باید از این به بعد حواست را بیشتر جمع کنی و مراقب باشی که حواس پرتی تو به دیگران صدمه نزند و بقیه را اذیت نکند. امید قول داد که از این به بعد بیشتر حواسش به اردک ها باشد و هر وقت که کاری برایش پیش آمد حتما از مادر یا پدر بخواهد که مراقب اردک ها باشند.
مادر از اینکه امید حقیقت را گفته بود خیلی خوشحال بود. از فردای آن روز امید بیشتر مراقب اردک ها بود و هر وقت که می خواست با دوستانش بازی کند از مادر یا پدر خواهش می کرد که مراقب اردک ها باشند که آنها اذیت نشوند.