گروه سنی ۱ تا ۶ سال
گربه خانه مادربزرگ
خانه مادربزرگ نزدیک خانه ما بود. از خانه ما تا خانه مادر بزرگ به اندازه چند خانه فاصله بود، زمانی که مادربزرگ در خانه نبود وظیفه رسیدگی به گلها و باغچه به عهده بابا بود و من هم با علاقه به همراه بابا می رفتم. در حیاط خانه مادر بزرگ می توانستم علاوه بر کمک به بابا در آبیاری گلدان ها و باغچه، به بازی و جست و خیز سرگرم شوم. یک روز بابا که بعد از آبیاری مشغول جمع کردن شلنگ آب بود، من متوجه گربه ای به رنگ سیاه و سفید شدم، زمانی که من را دید لنگان لنگان خود را پشت بوته گلی مخفی کرد. بابا را صدا زدم و هیجان زده گفتم: بابا... بابا گربه زخمی را دیدی، آنجا پشت بوته کنار دیوار خودش را مخفی کرده است. بابا از کار دست کشید، با دقت و آرام پشت بوته را نگاه کرد و آهسته به سمت گربه رفت. گربه کوچولو به خاطر زخمی که داشت نتوانست تکان بخورد ولی من ترس را در وجود او می دیدم که وحشت کرده بود. بابا گفت: نیوشا جان برو از آشپزخانه یک ظرف کوچک آب بیاور شاید تشنه باشد. من هم فورا رفتم داخل خانه مادربزرگ و با ظرف کوچک آب برگشتم، در حالی که برای گربه خیلی ناراحت بودم. پدر آرام و آهسته ظرف آب را نزدیک گربه زخمی گذاشت. گربه نگاهی به ما کرد و لنگان لنگان به طرف ظرف آمد و آب خورد. بعد بابا رو به گربه کرد گفت: ما نمی خواهیم تو را اذیت کنیم، نیوشا و من می خواهیم به تو کمک کنیم.
* برای مشاهده کامل مطلب روی گزینه مشاهده ادامه مطلب کلیک کنید.
بابا به سمت گربه رفت، نازش کرد و آهسته دستش را به سمت پایی که می لنگید برد، ناگهان گربه خود را پس کشید. بابا گفت: نیوشا جان پای گربه کوچولو آسیب دیده است و حتما درد دارد. من با ناراحتی گفتم: بابا حال چیکار کنیم؟ بابا گفت: نگران نباش الان گربه کوچولو را به دکتر می برم. بابا سبدی آورد با احتیاط گربه کوچولو را در سبد گذاشت. من را به خانه خودمان برد و گفت: نیوشا جان بهتر است که به خانه بروی و پیش مادر بمانی. وقتی که برگشتم برایت تعریف می کنم.
به محض اینکه به خانه خودمان رسیدم اتفاق آن روز را برای مامان تعریف کردم. مامان خوشحال شد که من متوجه گربه زخمی شده ام و به بابا کمک کرده ام. مامان گفت: الان هم نگران نباش بابا مراقب گربه کوچک است بیا لباس هایت را عوض کن، دست هایت را بشوی تا من غذا را بیاورم و با هم شام بخوریم. چند ساعتی گذشت و بابا نیامد، متوجه نشدم که کی خوابم برد.
صبح تا بیدار شدم یاد گربه کوچولو افتادم. سریع دویدم به سمت اتاق پدر و مادرم و از پدر پرسیدم: گربه کوچولو کجاست؟ بابا بعد از گفتن صبح بخیر با لبخند گفت: بیا اینجا بنشین تا برایت تعریف کنم. بابا تعریف کرد که دکتر با معاینه گربه کوچولو متوجه شده است که پای او شکسته و احتمال داده است که بر اثر تصادف با ماشین این اتفاق برای او افتاده است. به گربه کوچولو دارو داده و گفته است حدود ده روزی طول خواهد کشید تا کامل خوب شود. به بابا گفتم: پس برویم گربه کوچولو را بیاوریم به خانه خودمان تا من از او مواظبت کنم.
بابا گفت: عزیزم گربه عروسک نیست که بخواهی او را در بغل بگیری و همیشه در کنارت باشد و با او بازی کنی ما نمی توانیم او را به خانه خودمان بیاوریم. گربه ها عادت دارند، آزادانه رفت و آمد کنند. حیاط خانه مادربزرگ محل بهتری برای او است.
ما می توانیم هر روز به او سر بزنیم و برایش غذا ببریم تا حالش کامل خوب شود. الان که این داستان را برای شما تعریف می کنم پنج سال از این ماجرا می گذرد و حال گربه کوچولو کامل خوب است و همچنان در حیاط خانه مادر بزرگ زندگی می کند و ما دوستان خوبی برای هم هستیم. راستی من هنوز اسمی برای گربه کوچولو انتخاب نکرده ام. شما چه اسمی برای او پیشنهاد می کنید؟
برگرفته شده از یک اتفاق واقعی