فایل صوتی

گروه سنی ۱ تا ۶ سال

سنجاب تنها

نویسنده: ویلیام هانستهیه کننده: مهتاب حاجیان

یک روز صبح سنجاب قصه ما در رختخواب دراز کشیده بود و حوصله نداشت بلند شود، او هیچ دوستی نداشت که با او بازی کند. در همین فکرها بود که ناگهان خانه اش شروع به لرزیدن کرد، سنجاب کوچولو فکر کرد زلزله آمده ولی زلزله نبود و یک سمور آبی داشت با یکی از شاخه های درخت بازی می کرد. سنجاب به او گفت: چه کار می کنی مگر دیوانه شده ای؟ سمور جواب داد: چرا نمی آیی بیرون بازی کنی؟ سنجاب نمی خواست سمور بفهمد که هیچ دوستی ندارد. سمور گفت: می دانی چرا من همیشه خوشحالم؟ چون هر روز یک دوست جدید پیدا می کنم. سمور گفت با من بیا تا تعدادی از دوستانم را نشانت بدهم. سنجاب که کنجکاو بود بداند سمور چگونه موجودی است با او به راه افتاد. سمور گفت اینجا را ببین، این ها دوستان من هستند و پرید وسط گل های وحشی. سنجاب گفت: این ها نمی توانند دوست ما باشند، سمور گفت: چرا نمی توانند؟ این ها تعدادی گل های دوست داشتنی هستند که به ما لبخند می زنند. حال بیا چند تا پروانه بگیریم، آنها هم دوست ما هستند. سمور بازیگوش هر بار که یکی از پروانه را می گرفت به سرعت او را آزاد می کرد و می خندید و می گفت: ما که نمی توانیم دوستانمان را زندانی کنیم. سمور کوچولو به ردیفی از سنگ های در رودخانه اشاره کرد و گفت: این ها هم دوستان ما هستند و خیلی بهتر از پل به ما کمک می کنند. اما سنجاب قصه ما که هنوز تردید داشت به دنبال دوست جدیدش از سنگی به سنگ دیگر می پرید که ناگهان پایش لیز خورد و در آب افتاد، وقتی از آب بیرون آمد سر تا پا خیس شده بود، با عصبانیت گفت: حتما آب هم یکی از دوستان ما است؟ سمور گفت: البته که هست، آب بازی خیلی هم با مزه است. حال دیگر سنجاب هم داشت می خندید و بعد از اینکه آبتنی سمور تمام شد آنها به بالای تپه ای رفتند و دستهایشان را باز کردند و سمور گفت: حالا اجازه بده دوست عزیزمان باد، ما را خشک کند. بعد هر دو رفتند و زیر آفتاب دراز کشیدند، آفتاب درخشان و گرم حس خوبی به آنها می داد و خورشید هم دوست خوب آنها بود.

* برای مشاهده کامل مطلب روی گزینه مشاهده ادامه مطلب کلیک کنید.

بعد از مدتی سمور کوچولو گفت: من گرسنه هستم و کسی را می شناسم که کلی غذاهای خوشمزه به ما می دهد و دوست ما است هر دو به راه افتادند تا به درخت سیب که پر از سیب های خوشمزه و رسیده بود رسیدند، و بعد روی شاخه درخت نشستند و به آسمان نگاه کردند، ابرها شکل های مختلفی داشتند و خورشید در حال غروب کردن بود، دیگر وقت آن بود که به خانه برگردند. در راه برگشت، سنجاب از سمور آبی پرسید تا حالا با کسی مثل من دوست شده ای؟ سمور جواب داد: نه اصلا. بعد گفت: دوست داری با هم دوست باشیم؟ سنجاب کوچولو قبول کرد و خیلی خوشش آمد. وقتی به خانه رسیدند به هم شب بخیر گفتند و سمور گفت: صبح می بینمت، من یک عالمه دوست دارم که می خواهم تو را با آنها آشنا کنم، خرس ها، خرگوش ها و... این را گفت و به داخل آب پرید.

آن شب سنجاب کوچولو خیلی زود به خواب رفت و ساعتش را کوک کرد تا صبح زود از خواب بیدار شود. او نمی خواست دیر برسد و دوستانش را منتظر بگذارد.