گروه سنی ۷۹ سال به بالا
شرح مختصر زندگی حاج کمال مشکسار
سالها بود می اندیشیدم انسان ها چگونه می توانند شاد زندگی کنند. آن موقع اوایل سال های دانشجویی خود را می گذراندم. تا آن زمان روزهای شاد زیادی را در زندگی خود تجربه کرده بودم اما همه آنها با اندک اتفاقی به غم و رنج بدل می شدند. من برای شاد زیستن دنبال اهداف زیادی رفته بودم. اگر فلان کس در مدرسه مرا بسیار دوست داشته باشد حتما شاد خواهم شد. اگر دروسم در دبیرستان را خوب بخوانم حتما شاد خواهم شد. اگر در دانشگاه خوبی قبول شوم حتما شاد می شوم. اگر بتوانم موسیقی بنوازم در اوج شادی خواهم بود، اگر و اگر و اگر. همه این ها اتفاق می افتاد اما پس از اندک زمانی دلیل دیگری برای غم و اندوهی بزرگتر به سراغم می آمد.
* برای مشاهده کامل مطلب روی گزینه مشاهده ادامه مطلب کلیک کنید.
به وضوح می دیدم فقط من این طور نیستم، پدرم، مادرم، خواهرم، دوستانم، فامیل، همسایه ها. غنی، فقیر، سالم، بیمار، زشت، زیبا، همه برای شاد بودن کاری می کردند و همه اندک زمانی شاد می شدند و دوباره . . . خدایا پس این چرخه کی پایان می پذیرد.
بالاخره روز خاصی در زندگی من فرا رسید. من ایشان را ملاقات کردم، عارف والا مقام جناب حاج کمال مشکسار.
اوایل فروردین ماه بود که برای دیدار با دوستم به منزلشان رفتم. دوستم مرا به آقایی حدودا 70 ساله به عنوان دوست پدرش معرفی کرد. پیرمردی شاد با چشم هایی براق. با همه خوش و بش می کرد. همه دوست داشتند هر طور شده فرصت پیدا کنند و چند دقیقه ای کنار ایشان بنشینند. ظاهرا بازنشسته آموزش و پرورش بود و لیسانس علوم سیاسی، قضایی و اقتصادی از دانشگاه تهران داشت. در شیراز زندگی می کرد و برای دیدار با دوستانش هر از گاهی به تهران می آمد.
در آن روز ایشان با گرفتن تفألی از کتاب حافظ و صحبت درباره ائمه اطهار توجه ها را به خود معطوف کرده بود. دائما می خندید و به وضوح خنده هایی از ته قلب داشت. به نظر خیلی سرخوش می آمد. سخنانی بسیار پخته به همراه رفتارهایی گاه جدی، گاه کودکانه او را به یک فرد دوست داشتنی بدل کرده بود.
آن روز سپری شد و آن جلسه به پایان رسید و من فکر می کردم خوب یک روز دیگر را پشت سر گذاشته ام و فقط همین، روز دیگری مانند همه روزهای زندگی من سپری شده بود، اما چنین نبود، شب، هنگام خواب، آن پیرمرد تمام افکار مرا اشغال کرده بود، ثانیه ای از ذهن من دور نمی شد، تمام اتفاقات آن جلسه به همراه جملات و رفتارهایش خواب را از چشم من ربوده و اجازه نمی داد ثانیه ای بخوابم. مگر او چه کرده بود، چه حرف بسیار ویژه ای زده بود یا چه رفتار بسیار متفاوتی داشت که حرکاتش این طور بر افکار من غالب شده بود. نه لباس ویژه ای بر تن داشت، نه از دانش خاصی صحبت می کرد و نه . . . . فقط پیرمردی بود بشاش. خوب این چه ربطی به من داشت.
تا صبح نخوابیدم، صبح زود در اولین فرصت با دوستم تماس گرفتم و امکان دیدار مجدد با ایشان را جویا شدم. ظاهرا عصر همان روز می توانستیم دوباره ملاقاتشان کنیم، البته در منزل شخص دیگری.
آن روز آنچنان مشتاقانه به دیدار ایشان رفتم که از خودم تعجب کرده بودم. این چه قدرت و جذبه ای بود. من چرا باید جذب یک پیرمرد 70 ساله شوم. در آن جلسه ایشان علاوه بر صحبت درباره ائمه اطهار، خانمی را به حالت مراقبه بردند و بیماری وی را که هم اکنون بخاطر ندارم چه بیماری بود، شفا دادند.
در آن جلسه اجازه دادند دقایقی را کنارشان بنشینم. به من فرمودند "از دیشب تا حالا زیر و روت کردم". یا خدا!، از کجا می دانستند که از شب قبل تمام افکار من را اشغال کرده و حتی نگذاشته اند تا بخوابم. از همان زمان بود که زندگی من به کلی تغییر کرد.
ایشان ماهی یک بار، بمدت یک هفته به تهران می آمدند و در منزل دوست عزیزشان "جناب آقای دکتر مهدی بهادری نژاد" مستقر می شدند. تمام یک ماه را به شوق آن یک هفته می گذراندم و تمام طول آن هفته را در منزل استاد عزیزم جناب آقای دکتر بهادری نژاد می گذراندم. پس از مدتی نه تنها من بلکه عده زیادی از دوستان هم دانشگاهی ام همراه من برای دیدار با جناب حاج کمال مشکسار، به منزل آقای دکتر بهادری نژاد می رفتیم، حتی شبها هم به سختی به منزل باز می گشتیم. برای ما دانشگاه در آن یک هفته منزل آقای دکتر بهادری نژاد بود و به ایشان و مادر عزیزشان بسیار زحمت می دادیم.
در کنار عارف وارسته حاج کمال مشکسار کم کم فهمیدم شاد بودن یعنی چه؟ چه عواملی واقعا باعث شادی می شود. در زندگی خصوصی ایشان می دیدم که هر از گاهی بخاطر شرایط مالی در مضیقه قرار می گیرند. می دیدم که چه مسائل و مشکلاتی را بخاطر اعضای خانواده و عزیزانشان متحمل می شوند، می دیدم که چه زحمتی در آن سنین به خود می دهند تا ماهی یک بار را به تهران بیایند و با عده زیادی ملاقات کنند. در سنینی که می توانستند در منزل خود بدون هیچ زحمتی استراحت نمایند و کنار خانواده شان باشند. چه ذوقی ایشان را در آن سنین به فعالیتی آن قدر زیاد وادار می کرد. زمانی که در شیراز بودند ساعاتی از روز و ساعات دیگری از عصر را به ملاقات با افرادی می گذراندند که تمایل داشتند تا ایشان را زیارت نمایند. تمام اوقات زندگی شان به حل کردن مسائل و مشکلات زندگی انسان ها و آگاه کردن آنان از راه درست عشق و زندگی سپری می شد.
ایشان با وجود مسائل متعدد در زندگی شان همیشه شاد بودند، شاد، راضی و خوشحال. به گونه ای که اگر چند دقیقه را در کنارشان سپری می کردید حال و روحیه تان کاملا تغییر می کرد و شادی زایدالوصفی تمام قلب شما را فرا می گرفت.
متوجه شدم با وجود آنکه می توانستند با توجه به مدرک تحصیلی شان قاضی شوند و درآمد بسیار زیادی داشته باشند، اما ترجیح داده بودند معلم شوند و بیشتر وقت خود را به کمک کردن و همراهی با دانش آموزان و بعد از آن به همیاری با عده زیادی نیازمند بگذرانند. نیازمندانی که محتاج پول، مال، کار، درمان و . . . نبودند. بلکه نیازمند دریافت عشقی خالص بودند، عشقی که به راحتی می توانستند در چند لحظه کنار حاج کمال مشکسار بودن، آن را دریافت نمایند. همیشه جناب مشکسار می فرمودند چونکه صد آید نود هم پیش ماست. می گفتند تو به عشق ورزی و محبت کردن به دیگران که صد هست توجه کن خداوند راه بقیه مسائل زندگی تو را که حتما ارزشی بسیار کمتر از صد دارد باز می کند.
ایمان عجیبی داشتند که اگر ما وظیفه خود را انجام دهیم خداوند بسیار بسیار مهربان به خوبی برای تمامی امورات ما راه باز می کند. آن قدر راضی و شاکر بودند که همیشه می فرمودند، خداوند شراب شرمندگی می دهد، یعنی آن قدر نعمت به ما می دهد که همواره شرمنده الطافش می شویم.
من به وضوح با بزرگ مردی آشنا شده بودم که تمام وقت زندگی خود را به ارائه خدمت به نیازمندان در کمال عشق و خضوع می گذراند و آشکارا می دیدم که چگونه از چرخه غم و اندوه خارج شده بود.
نه اینکه مشکلی نداشت، نه اینکه مسائلی در زندگی او پیش نمی آمد که می آمد و گاهی بسیار سنگین، اما او می توانست با وجود همه آنها شاد باشد و به سبکی و راحتی بخندد.
در توضیح همین نکته کافی است بگویم که ایشان فرزند عزیز و برومند خود جناب آقای مهندس کریم مشکسار را یک سال قبل از درگذشت خودشان آن هم بصورت ناگهانی از دست دادند. اما در کمال ناباوری همه ما و در کمال پذیرش و رضایت سر مزار پسرشان شعر خواندند و به همه می گفتند اینجا جای غم نیست دست بزنید. اتفاقی نیافتاده، وقت ما مغتنم است نباید با غم سپری گردد. حتی چند ساعت پس از دفن بدن پاک پسر عزیزشان، شاگردانشان را دور خودشان جمع کردند و فرمودند بیایید حرف های مهم خودمان را بزنیم. این یعنی اوج پذیرش و اوج رضایت. وقتی با ایمان و پذیرش کامل به درستی، دقت و زیبایی بی نظیر نظم آفرینش خداوند، اعتقاد داشته باشیم و در طول زندگی خدمت بی ریا و عشق ورزی بی توقع را تنها علت حرکت خود قرار دهیم و در تمام لحظات زندگیمان با امیدواری کامل به پیگیری اهداف خیرخواهانه خود بپردازیم خداوند بسیار بسیار مهربان هم طبق فرموده خود حتما قلب ما را در همه شرایط، در داشتن و نداشتن، از دست دادن عزیز و از دست ندادن، سلامتی و بیماری و . . . در کمال آرامش و شادی وصف ناپذیر حفظ می نماید. جناب مشکسار عزیز با زندگی خود به من و به همه دوستان و آشنایانشان نشان دادند چگونه می توان در کمال سپاسگزاری، رضایت و پذیرش زندگی کرد و تمام وقت خود را به خدمت گزاری بی ریا به همراه ارائه عشقی بی توقع به دیگران سپری نمود و بی نهایت شاد بود. ایشان الگوی کاملی از این آیه قرآن بودند:
. . . وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجا ِ وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ وَ مَنْ يَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ . . . (سوره 65، الطلاق، آیات 2 و 3)
. . . و کسی که تقوی الهی پیشه می کند برای او راه خروج می گذارد و از جایی که به حساب نمی آید نیازهای او را تامین خواهد کرد و کسی که به خدا توکل کند، پس خداوند برای او کافیست. . .
ایشان از جایی که به حساب نمی آمد امورات زندگی شان می گذشت، همواره می فرمودند من و خانم من با دو تا حقوق بازنشستگی و با داشتن این همه فرزند و نوه، متعجب هستم چگونه زندگیمان از لحاظ مالی به این خوبی اداره می شود.
مسائل و مشکلات بعضاً سختی در زندگی شان داشتند اما شما نه تنها قلب ایشان را لرزان یا غمگین احساس نمی کردید بلکه به نظرتان می آمد هیچ مسئله ای در زندگی ندارند.
خداوند از جایی که به حساب نمی آمد شرایط مالی ایشان را فراهم می کرد، از جایی که به حساب نمی آمد قلب ایشان را آرام نگه می داشت. از جایی که به حساب نمی آمد راه حل هایی بی نظیر جلوی قدم هایشان می گذاشت، زیرا ایشان تقوی الهی پیشه کرده بودند و همواره بسیار امیدوار و با شوق و اشتیاق اهداف خیرخواهانه خود را دنبال می کردند حتی در دقایق پایانی زندگی ارزشمندشان.
* روحشان شاد است، خدایا به واسطه شادی روحشان، عده زیادی را شاد بگردان *