گروه سنی ۱۹ تا ۲۸ سال

حضرت سلیمان

پیرمردی در دامنه کوه های دمشق هیزم جمع می کرد و در بازار می فروخت تا ضروریات خویش را رفع کند.

یک روز حضرت سلیمان (ع) پیرمرد را در حالت جمع آوری هیزم دید و دلش برایش بسیار سوخت. تصمیم گرفت زندگی پیرمرد را تغییر دهد. یک نگین قیمتی به پیرمرد داد که بفروشد تا در زندگی اش بهبود یابد. پیرمرد از حضرت سلیمان (ع) تشکر کرد و به سوی خانه روان شد و نگین قیمتی را به همسرش نشان داد. همسرش بسیار خوشحال شد و نگین را در نمکدانی گذاشت. یک ساعت بعد به کلی فراموشش شد که نگین را کجا گذاشته بود. زن همسایه نمک نیاز داشت. به خانه آنها رفت و زن نمکدان را به او داد. اما زن همسایه که چشمش به نگین افتاد، نگین را پیش خود مخفی کرد. پیر مرد بسیار مایوس شد و از دست همسرش بسیار ناراحت و عصبانی بود. همسرش نیز گریه می کرد که چرا نگین را گم کردم.

* برای مشاهده کامل مطلب روی گزینه مشاهده ادامه مطلب کلیک کنید.

چند روز بعد پیرمرد به طرف کوه رفت. در آنجا با حضرت سلیمان (ع) روبرو شد. جریان گم شدن نگین به حضرت سلیمان (ع) را گفت. حضرت سلیمان (ع) یک نگین دیگر به او داد و گفت احتیاط کن که این را هم گم نکنی. پیرمرد از حضرت سلیمان (ع) تشکر کرد و خوشحال به سوی خانه روان شد. در مسیر راه نگین را از جیب خود بیرون کشید و بالای سنگ گذاشت و خودش چند قدم دور نشست تا نگین را خوب ببیند و لذت ببرد. در این وقت ناگهان پرنده ای نگین را در نوکش گرفت و پرید. پیرمرد هر چه دوید و هیاهو کرد فایده نداشت. پیرمرد چند روز از خانه بیرون نرفت. همسرش گفت: برای خوراک چیزی نداریم، تا کی در خانه می نشینی؟

پیرمرد دوباره به طرف کوه رفت و هیزم جمع آوری کرد. ناگهان صدای حضرت سلیمان (ع) را شنید. دید که حضرت سلیمان (ع) ایستاده است و با حیرت به سوی او می نگرد. پیر مرد باز قصه نگین را تعریف کرد که پرنده آن را ربود. حضرت سلیمان (ع) به گفت: می دانم که تو به من دروغ نمی گویی. این نگین را که از هر دو نگین قبلی گران بهاتر است بگیر و مراقب باش که این را گم نکنی و حتما بفروش که در حالت زندگی ات تغییری آید. پیرمرد وعده کرد که به قیمت خوب می فروشد. به سوی خانه حرکت کرد. خانه پیرمرد کنار دریا بود.

هنگامی که به لب دریا رسید، خواست که کمی نفس بگیرد و نگین را از جیب خود بیرون آورد تا آن را در آب بشوید. نگین از دستش خطا رفت به دریا افتاد. هر چه کوشش کرد و شنا کرد، چیزی به دستش نیامد. با ناراحتی و عجز تمام به خانه برگشت. او از ترس سلیمان (ع) به کوه نمی رفت. همسرش به او اطمینان داد صاحب نگین هر کسی که هست ترا بسیار دوست دارد. اگر دوباره او را دیدی تمام قصه را برایش بگو. من مطمئن هستم به تو چیزی نمی گوید.

پیرمرد با ترس به طرف کوه رفت. هیزم را جمع آوری کرد و به طرف خانه روان شد که تخت حضرت سلیمان (ع) را دید. پشتاره را به زمین گذاشت، دوید و گریخت.

حضرت سلیمان (ع) می خواست مانعش شود که فرستاده خدا جبرئیل امین آمد که ای سلیمان خداوند می گوید که تو که هستی که حالت بنده مرا تغییر می دهی و مرا فراموش کرده ای؟ سلیمان (ع) با سرعت به سجده رفت و از اشتباه خود مغفرت خواست. خداوند به واسطه جبرئیل به حضرت سلیمان گفت که تو حال بنده مرا نتوانستی تغییر دهی حال ببین که من چطور تغییر می دهم. پیرمرد که به سرعت به سوی قریه روان بود با ماهی گیری روبرو شد. ماهی گیر به او گفت ای پیرمرد من امروز بسیار ماهی گرفتم بیا چند ماهی به تو بدهم.

پیرمرد ماهی ها را گرفت و برایش دعای خیر کرد و به خانه رفت. همسرش شکم ماهی ها را پاره کرد. با تعجب در شکم یکی از ماهی ها نگین را یافت و به شوهرش مژده داد.

شوهرش با خوشحالی به او گفت تو ماهی را نمک بزن. من به کوه می روم تا هیزم بیاورم. هنگامی که زن پیرمرد نام نمک را شنید، نگین اول به یادش آمد که آن را در نمکدان گذاشته بود. سریع به خانه همسایه رفت. وقتی که زن همسایه زن پیرمرد را دید ملتمسانه عذر خواهی کرد و گفت: نگینت را بگیر. من خطا کردم. خواهش می کنم به شوهرم چیزی نگو. چون شخصی پاک نفس است و اگر خبردار شود، من را از خانه بیرون خواهد کرد.

پیرمرد در جنگل بالای درختی رفت که شاخه خشک را قطع کند. چشمش به نگین قیمتی در آشیانه پرنده خورد. نگین را گرفت و به خانه آمد. زنش ماهی ها را پخت و شکم سیر ماهی ها را خوردند.

فردا پیرمرد به بازار رفت و هر سه نگین را به قیمت گزاف فروخت. حضرت سلیمان (ع) تمام جریان را به چشم دید و یقین یافت که بنده حالت بنده را نمی تواند تغییر دهد تاکه خداوند نخواهد.

نتیجه:

به خداوند یقین و باور داشته باشید.

🌼 مَنْ یتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ

☘ و هرکس بر خدا توکل کند پس او برایش کافی است؛ در حقیقت خدا کارش را (به انجام) می‌رساند. (طلاق آیه 3)

🌹 حق غنّی است، برو پیش غنی.

🌹 نزد مخلوق، گدایی بس کن.