گروه سنی ۱۹ تا ۲۸ سال
جاناتان مرغ دریایی
صبح بود و آفتاب تازه بر آمده، انوار طلایی اش را بر چین و شکن دریاي آرام می پاشید. در یک مایلی ساحل، قایق ماهی گیري بر پهنه آب آرمیده بود و به این ترتیب پیغام در سراسر آسمان به فوج مرغان دریایی رسید و هزاران مرغ آمدند تا بر سر تکه اي خوراکی با هم جدال کنند. آري، روز پرهیاهوي دیگري آغاز شده بود.
اما در آن دور دست، آن سوي قایق و ساحل، جاناتان لیوینگستون، مرغ دریایی، تنها داشت تمرین می کرد.
* برای مشاهده کامل مطلب روی گزینه مشاهده ادامه مطلب کلیک کنید.
می دانید که مرغان دریایی هنگام پرواز مکث نمی کنند و هرگز، حتی براي لحظه اي، بی حرکت نمی مانند. باز ایستادن از پرواز براي مرغان دریایی زشت و شرم آور است. اما جاناتان، این مرغ دریایی، بدون شرمساري بار دیگر آرام، قوس تندي به بال هایش داد و سرعتش را کمتر و کمتر کرد و دوباره بی حرکت ماند. بله، او مرغی عادي نبود.
بیشتر مرغان دریایی، زحمتی بیش از آموختن ساده ترین اصول پرواز به خود نمی دهند .فقط یاد می گیرند چطور از سواحل به سوي غذا پرواز کنند و چطور بازگردند. براي بسیاري از مرغان، تنها خوردن غذا مهم است و نه پرواز. اما براي این مرغ دریایی، پرواز بود که ارزش داشت، نه غذا. جاناتان لیوینگستون بیش از هر چیز، عاشق پرواز بود.
فقط در عرض شش ثانیه، با سرعت صد کیلومتر در ساعت در حال پرواز بود، سرعتی که در آن، بال هایش بی ثبات رو به بالا کشیده می شد. با اینکه همه توانش را به کار برد و تا حد امکان محتاط عمل کرد، در سرعت بالا مهارش را از دست داد و این موضوع بارها و بارها تکرار شد. تا ارتفاع هزار پایی اوج گرفت. نخست با همه توان، مستقیم پیش رفت، انگاه شیرجه عمودي پر قدرتی را آغاز کرد. هر گاه بال چپش بر اثر فشار رو به بالا از حرکت می ماند، با شدت به چپ کشیده می شد. آنگاه براي جبران، بال راستش را بی حرکت نگاه می داشت و مانند شعله اي در میان باد وحشی به راست می پیچید. در حالي که آب از سر و رویش می چکید، سرانجام به این نتیجه رسید که شگرد کار این است که در سرعت بالا بال هایش را بی حرکت نگه دارد . بله، سرعت خود را تا پنجاه کیلومتر در ساعت برساند و بعد بال هایش را بی حرکت نگه دارد.
خلاصه پس از شکست ها و دوباره برخاستن ها، جاناتان بالاخره به بسياري از اسرار پرواز دست يافت. چندين بار سعي کرد همچون مرغان دريايي معمولي زندگي اش را از سر بگيرد، ولي با اين حال هنوز تشنه يادگيري بود. اين متفاوت بودن و بي اعتنايي به قوانين مرغان دريايي، باعث شد از طرف فوج مرغان (و مرغ ارشد) طرد شود. براي مدتي در تنهايي مشغول پرواز بود که برحسب اتفاق يک روز با دو مرغ دريايي مثل خودش برخورد کرد. آنها به جاناتان گفتند: "چون بالا رفتن را آموخته اي. یک دوره از درس هایت به پایان رسیده و وقت آن است دوره دیگري را آغاز کنی."
جاناتان همان احساس کالبد مرغ دریایی را داشت، اما بسیار بهتر از کالبد پیشین پرواز می کرد. فکر کرد:"چطور است که حالا با نصف تلاش پیشین می توانم دو برابر سریعتر از بهترین پروازهاي قبلی بپرم پرهایش اکنون با نور سفید درخشانی تابیدن گرفته بود و بال هایش چون سطوح جلا یافته نقره، نرم و زیبا می نمود. شادمانه شروع به شناسایی بال هاي تازه اش کرد تا به آنها نیرو ببخشد. در روزهایی که سپري می شد، جاناتان دریافت در اینجا نیز به همان اندازه زندگی پیشینش، چیزهایی در مورد پرواز براي آموختن وجود دارد. با این تفاوت که مرغانی وجود داشتند که با او همفکر بودند. براي هر یک از آنان، مهم ترین چیز در زندگی رسیدن و لمس کمال مطلوب بود که بیشتر از هر چیز عاشق آن بودند، و این کمال مطلوب همانا پرواز بود. مرغان شگفت انگیزي بودند، همه شان. هر روز، ساعت ها در پی هم پرواز را تمرین می کردند و حرکات هوایی پیشرفته را می آزمودند. براي جاناتان سوال پيش آمد که چرا تعداد مرغان دريايي اينچنين بسيار اندک است؟ مربي او، ساليوان چنين پاسخ داد: " نه آن مرغان و نه هزاران هزار مرغی که من می شناسم... تنها پاسخی که می یابم جاناتان، این است که واقعا از میان یک میلیون پرنده تنها یکی مثل تو پیدا می شود. بیشتر ما از این هم کندتر راه را پیمودیم. از یک جهان به جهانی دیگر شبیه آن رفتیم و از یاد بردیم از کجا آمده ایم و اهمیتی هم ندادیم چه جهانی را در پیش داریم و براي لحظه زیستیم. می توانی تصور کنی پیش از آنکه براي نخستین بار به این اندیشه برسیم که جز زیستن، خوردن، جنگیدن و یا قدرت یافتن در فوج هدفی والاتر نیز وجود دارد، چند زندگی را پشت سر گذاشته ایم؟ هزار زندگی، ده هزار زندگی جان! و آنگاه صد سال دیگر تا بفهمیم چیزي به مفهوم کمال وجود دارد، و باز هم صد زندگی دیگر تا به این برسیم که هدف از زندگی، یافتن آن کمال و متجلی کردن آن است. همان قانون، اکنون نیز بر ما حاکم است. بدیهی است جهان بعدي را بر اساس آنچه در این جهان می آموزیم، انتخاب می کنیم. اگر چیزي نیاموزیم، جهان بعدي نیز مانند همین جهان خواهد بود، با همان محدودیت ها و بارهاي سنگینی که باید از عهده شان برآییم. " آنگاه بال هایش را گشود و چرخی زد تا با باد رو در رو شود و ادامه داد:" اما جان، تو یک باره آن قدر درس آموختی که نیاز نداشتی هزاران بار زندگی کنی تا به این مرحله برسی."
غروب یک روز مرغان که پرواز شبانه نداشتند، روي ماسه ها دور هم گرد آمده و به تامل و اندیشه سرگرم بودند. جاناتان تمام شهامتش را جمع کرد و به سمت مرغ فرزانه رفت که گفته می شد به زودي به وراي این جهان خواهد رفت .
کمی دستپاچه گفت:"چیانگ!"
گذر عمر به جاي آنکه موجب فرتوت شدن مرغ فرزانه شود، بر هیبتش افزوده بود. او می توانست فراتر از همه مرغان فوج پرواز کند و مهارت هایی کسب کرده بود که دیگر مرغان اندک اندک در حال آموختن شان بودند.
"چیانگ، این جهان اصلا بهشت نیست، مگر نه؟! "
"نه جاناتان، چنین جایی وجود ندارد. بهشت مکان نیست، زمان هم نیست. بهشت رسیدن به کمال است." لحظه اي خاموش ماند و بعد ادامه داد:"تو پرنده بسیار تیز پروازي هستی، مگر نه؟
جاناتان یکه خورد، اما از اینکه مرغ فرزانه به او توجه کرده بود احساس غرور کرد:"من... از سرعت لذت می برم."
"جاناتان، درست در لحظه اي که به سرعت کامل برسی، به بهشت دست یافته اي؛ و سرعت کامل، پرواز با سرعت هزار کیلومتر یا میلیون کیلومتر در ساعت نیست، یا حتی پرواز با سرعت نور، زیرا هر عددي محدود است، و تکامل حد و مرزي ندارد. پسرم، سرعت کامل یعنی آنجا بودن."
چیانگ یک باره به شکلی غیر منتظره ناپدید شد و بیست متر آن طرف تر کنار آب ظاهر شد. این کار در یک لحظه رخ داد و بعد دوباره ناپدید شد و در یک میلیونیم ثانیه کنار جاناتان قرار گرفت. گفت:"تقریبا یک جور تفریح است."
جاناتان مبهوت مانده بود. فراموش کرد درباره بهشت بپرسد: "چطور این کار را می کنی؟ چه حسی داري؟ تا چه مسافتی می توانی بروي؟"
مرغ فرزانه گفت:"می توانی به هر مکانی و زمانی که اراده کنی بروي. من به هر جا و هر زمانی که بتوانم به آن بیندیشم، رفته ام."
جاناتان مرغ دریایی که براي کشف ناشناخته دیگري به هیجان آمده بود، پرسید:
"می توانی به من هم یاد بدهی این طور پرواز کنم؟" "اگر دوست داشته باشی البته."
چیانگ آرام سخن می گفت و با دقت تمام مرغ دریایی جوان را زیر نظر داشت. گفت:" براي اینکه با سرعت اندیشه به هر کجا که می خواهی، پرواز کنی، باید با این آگاهی شروع کنی که همین حالا به آنجا رسیده اي!"
بنا به گفته چیانگ، شگرد کار این بود که دیگر خود را چون موجودي محبوس در کالبدي محدود با بال هایی به وسعت یک متر نبیند که تنها در چهار چوب معینی آزادي عمل دارد. شگرد کار دانستن این بود که ماهیت حقیقی او چون عددي نانوشته، کامل است و هر جا در گستره زمان و مکان موجودیت دارد.
چیانگ بارها و بارها گفت:" ایمان را فراموش کن! براي پرواز نیازي به ایمان نداشتی. نیاز داشتی پرواز را درک کنی. این هم همان است، حالا باز تلاش کن!..."
روزي جاناتان در ساحل ایستاده بود و با چشمان بسته در حال تمرکز بود که یک باره منظور چیانگ را فهمید:" بله، حقیقت دارد! من کاملم، یک مرغ دریایی نامحدود!" از شعف سرشار شد.
چیانگ که پیروزي در صدایش موج می زد، گفت:"آفرین! سرانجام متوجه شدي، اما براي مهار خویش، هنوز نیاز به اندکی کار داري..."
جاناتان مبهوت بود:"کجاییم؟"
مرغ فرزانه کاملا رها از همه تاثیرات پیرامونی پاسخ داد:" این طور که پیداست در سیاره اي دیگری هستم، سیاره اي با آسمانی سبز و دو خورشید."
جاناتان فریادي از شادي کشید، و این فریاد اولین صدایی بود که از زمان ترک زمین از او شنیده شده بود:"شدنی است!"
چیانگ گفت:" البته که شدنی است جان. اگر بدانی چه می کنی، همیشه شدنی خواهد بود. حال براي مهار خودت ..."
وقتی برگشتند، هوا تاریک شده بود. سایر مرغان با احترامی عمیق در چشمانشان به جاناتان می نگریستند، چرا که شاهد بودند که او چطور از جایی که دیر زمانی بر آن میخکوب شده بود، ناپدید شد.
آنگاه روزي رسید که چیانگ ناپدید شد. آرام با همه آنان سخن گفت و تشویقشان کرد که هرگز از آموختن و تمرین، و تلاش براي درک هر چه بیشتر اصل نادیدنی و کامل سراسر زندگی دست بر ندارند. به جاناتان هم دستورات لازم را داد:
" همواره با عشق عمل کن"
با گذر ايام کم کم جاناتان خودش مسئوليت بسياري از مرغان طالب علم پرواز را به عهده گرفت. براي مدتي سعي کرد عطش آنها را سيراب کند، تا اينکه به مرور به او الهام شد که وظيفه ناتمام زندگيش يافتن مرغان دريايي طالب که همچون خودش در ميان فوجي که خودش هم متعلق به آن بود، مي باشد. در همين راستا به همراه جمعي از ياران با وفايش دست به خطر زد و با مانور بي نظيري که به صورت دسته جمعي در آن منطقه برپا کردند، طرفداران خاموش را همچون آتش زير خاکستر پيدا کرده و آنها را در عين نارضايتي سردسته مرغان و تهديدي که به طرد کردن مرغان مي کردند، زير بالهاي هدايت خود گرفت. بدين منظور مانور بسيار خطرناکي را جلوي جمع انجام داد بطوريکه بسياري فکر کردند مردند، ولي به طرز معجزه آسايي زنده بيرون آمدند.
بدين ترتيب براي مدتي يک عده مي گفتند او شيطان است و بايد کشته شود، يک عده افسانه درست کردند که او فرزند مرغ کبير است، عده اي هم مي گفتند او هزاران سال جلوتر از مرغان نسل خودشان مي باشد. جاناتان از اين همه کج فهمي و خرافات ناراحت بود ولي همچنان با عشق به تعليم مرغان جوياي حقيقت مي پرداخت و مي گفت البته که نمی توان به نفرت و شر عشق ورزید. باید تمرین کرد تا مرغ دریایی حقیقی را دید، نیکی درون هر یک از آنان را، و آنگاه به آنان کمک کرد تا این نیکی را درون خود ببینند. منظور من از عشق همین است.
در نهايت همچون استادش زماني که ديد به اندازه کافي شاگرد تربيت کرده و وقت رفتنش رسيد، در خلا محو شد و شاگرد خلفش (فليچر) شروع به آموزش مرغان مشتاق کرد.