گروه سنی ۱۹ تا ۲۸ سال
پسربچه، شایا
در نیویورک، در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچههای دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچهها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمیشود. او با گریه گفت: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هر چیزی که خدا میآفریند کامل است. اما بچه من نمیتواند چیزهایی را بفهمد که دیگر بچهها میتوانند. بچه من نمیتواند چهرهها و چیزهایی را که دیده مثل دیگر بچهها به یاد بیاورد. کمال خدا در مورد شایا کجاست؟! افرادی که در جمع بودند مبهوت و اندوهگین شدند. پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچهای شبیه شایا را به دنیا میآورد، کمال آن بچه را در روشی میگذارد که دیگران با اون رفتار میکنند. و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:
* برای مشاهده کامل مطلب روی گزینه مشاهده ادامه مطلب کلیک کنید.
یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی می کردند. شایا پرسید: بابا به نظرت آنها من را بازی می دهند...؟! پدر شایا می دانست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچهها او را در تیمشان نمیخواهند، اما او فهمید که اگر پسرش برای بازی پذیرفته شود، حس یکی بودن با آن بچهها را پیدا میکند. پس به یکی از بچهها نزدیک شد و پرسید: آیا شایا می تواند بازی کند؟! آن بچه به هم تیمیهایش نگاه کرد که نظر آنها را بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است. فکر می کنم او بتواند در تیم ما باشد و ما تلاش میکنیم او را در راند 9 بازی دهیم.
در نهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه میدانستند که این غیر ممکن است، زیرا شایا حتی بلد نیست که چطور چوب را بگیرد! اما همین که شایا برای زدن ضربه رفت، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ را خیلی آرام بیاندازد که شایا حداقل بتواند ضربه آرامی بزند... اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکی از هم تیمیهای شایا نزدیک شد و دو نفری چوب را گرفتند و روبروی پرتابکن ایستادند. توپ گیر دوباره چند قدمی جلو آمد و آرام توپ را پرتاب کرد. شایا و هم تیمیش ضربه آرامی زدند و توپ نزدیک توپ گیر افتاد، توپ گیر توپ را برداشت و میتوانست به اولین نفر تیمش بدهد و شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام میشد. اما به جای این کار، آن توپ را جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند: شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!! تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید. وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که آنجا بود می توانست توپ را جایی پرتاب کند که امتیاز بگیرد و شایا از زمین بیرون رود، ولی فهمید که چرا توپ گیر توپ را آنجا انداخته است! توپ را به سمت خط سوم پرت کرد و همه داد زدند: بدو به خط 2، بدو به خط 2!!! شایا به سمت خط دوم دوید. دراین هنگام بقیه بچهها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند. همان که شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند: برو به 3!!! وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...! شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان روی دوششان گرفتنند، مانند اینکه آن یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشد. پدر شایا درحالیکه اشک در چشمهایش بود گفت: اون 18 پسر به کمال رسیدند. این را تعمیم دهیم به خودمان و همه کسانی که با آنها زندگی میکنیم. هیچکدام ما کامل نیستیم و جایی از وجودمان ناتوانیهایی داریم، اطرافیان ما هم به همین شکل هستند، پس بیاید با آرامش از ناتوانیهای اطرافیانمان بگذریم و همدیگر را به خاطر نقصهایمان خرد نکنیم، بلکه با عشق، خودمان و اطرافیانمان را به سمت بزرگی و کمال بریم.