گروه سنی ۳۹ تا ۴۸ سال
شرح مختصر زندگی راجیو پارتی
راجیو پارتی دکتر و رئیس بخش بیهوشی بیمارستان قلب بیکرزفیلد در ایالت کالیفرنیا در آمریکا و بنیان گزار انستیتوی کنترل و بهبود درد کالیفرنیا بود. او در حرفۀ خود بسیار موفق و از نظر مالی در وفور و ثروت زندگی میکرد. ولی زندگی او در سال 2008 در اثر برخورد نزدیک او با مرگ به کلی دگرگون شد. او در تجربۀ خود دید که گرچه صاحب تحصیلات عالی و موفقیت کاری و ثروت و سایر جنبههای موفقیت از دید جامعه بوده ولی زندگی او از آنچه که از دیدگاه حقیقت اهمیت دارد، یعنی عشق و شفقت به دیگران خالی بوده است.
در سال 2008 من متخصص بیهوشی ارشد در یک بیمارستان قلب و عروق بودم. من خوشحالی، رضایت و احساس هویت خود را از شغل و خانوادهام میگرفتم. ولی در ماه آگوست آن سال دنیای من زیر و رو شد. من مبتلا به سرطان پروستات شدم و برای مداوای آن تحت عمل جراحی قرار گرفتم. ظاهراً سرطان برای من کافی نبود، زیرا اکنون به خاطر عوارض بعد از عمل، دردی غیر قابل تحمل به آن اضافه شده بود. بین آگوست تا دسامبر 2008 دو مورد دیگر عمل جراحی روی من انجام شد. اکنون باید پوشک میپوشیدم زیرا کنترل ادرار خود را نیز از دست داده بودم. بهعنوان یک دکتر، من خود طرفدار استفاده از داروهای مسکن برای تسکین درد بودم، ولی به زودی دریافتم که استفاده مکرر از این داروها باعث اعتیاد کامل بدن من به آنها شده است. ظرف مدت یک سال به تمام اینها افسردگی نیز اضافه شد.
* برای مشاهده کامل مطلب روی گزینه مشاهده ادامه مطلب کلیک کنید.
در تاریخ 14 دسامبر 2010 من دوباره تحت عمل جراحی قرار گرفتم. در روزهای بعد از جراحی، تب شدید 105 درجۀ فارنهایت داشتم. من را تحت آنتی بیوتیک بسیار قوی و سرم قرار دادند، ولی حالم بهبودی نیافت. 10 روز بعد در صبح کریسمس سال 2010 بخاطر عفونت شدید مجدداً تحت یک عمل جراحی اورژانس قرار گرفتم. آخرین چیزی که به یاد دارم این است که کادر پزشکی برای تخلیۀ مثانهام یک سوند به من وصل کردند. درد آن چنان عمیق و سوزاننده بود که خاطرۀ بعدی من این بود که دیگر در بدنم نبودم، ولی هوش و آگاهی من کاملاً در جای خود بود.
من بدن خود را از بالا و ارتفاع 3 تا 4 متری میدیدم و گفتگوی افراد را در اتاق عمل میشنیدم. حتی شنیدم که متخصص بی هوشی یک جوک برای بقیه تعریف کرد که او بعداً تأیید کرد که این جوک را در اتاق عمل گفته بود. نه تنها میتوانستم تمام چیزها را در اتاق عمل ببینم و بشنوم و حتی بوها را نیز استشمام میکردم، بلکه اگر میخواستم میتوانستم چیزهای دوردست را نیز دیده و حس کنم، در حالی که هنوز به اتفاقات اتاق عمل نیز مشرف بودم. بهعنوان مثال گفتگوی بین خواهر و مادرم را میشنیدم که دربارۀ اینکه برای شام چه چیزی درست کنند حرف میزدند، که قرار شد برنج و ماست و سبزیجات باشد. آنها در هند بودند در حالی که بیمارستانی که من در آن بستری بودم در آمریکا بود. میدیدم که در جائی که آنها بودند شبی سرد و مه گرفته بود.
خیلی دوست داشتم بتوانم بگویم که ضمیر من به مکانی پر از عشق و مهربانی منتقل شد، ولی متأسفانه این طور نبود. من در حالی که در حال فریاد و مبارزه بودم به زور به این مکان آورده شدم. در ابرهای تاریکی که تمام آسمان آنجا را پوشانده بودند مرتباً رعد و برق میزد و طوفانی شدید و آزار دهنده دائماً در آنجا میغرید. میدیدم که زخمهای متعدد بدنم در حال خونریزی بودند. با خود فکر کردم مگر من چه گناهی مرتکب شدهام که سزاوار چنین شکنجههایی هستم؟
همانطور که در حال چشیدن طعم عذاب بودم، آگاهی عمیقی به من داده شد؛ زندگی من در مادی گرائی کامل و خودخواهی خلاصه میشد. همه چیز همیشه راجع به من بود، حتی اگر کسی را ملاقات میکردم تنها سؤالی که از خود میپرسیدم این بود که از او چه فایدهای میتوانم ببرم. این حقیقت که حیاتی که زیسته بودم خالی از عشق و محبت بود، مانند پتکی بر سرم فرود آمد. من با دیگران و خود با بخشش و شفقت رفتار نکرده بودم و با آنانی که به نوعی از من پائینتر بودند، چه از نظر رتبۀ اجتماعی یا مالی یا شغلی یا هر چیز دیگر، رفتاری ناخوشایند و خشن داشتم. احساس تأسف عمیقی از اینکه اینگونه با دیگران نامهربان و بدون شفقت بودم مرا فراگرفت و آرزو کردم ای کاش میتوانستم آن چه را که انجام دادهام، تغییر دهم.
به محض اینکه این ادراک در عمق من نفوذ کرد و اشتباهاتم برایم مانند روز روشن شدند، مکانی که در آن بودم شروع به محو شدن نمود و پدرم را دیدم که به همراه پدر خویش به استقبال من آمدند. پدرم دست من را گرفت و با خود به سمت یک تونل برد که در انتهای آن نور درخشانی بود. با حرکت من در این تونل به سمت نور، گوئی زمان و مکان ناپدید شدند. بهطور عجیبی مانند اینکه من در آن واحد در جهانی موازی هستم، آگاهی من آناً به مکان دیگری معطوف شد جائی که در آن آرامشی به عمق تمامی جهان را احساس میکردم و حال من هارمونی و تطابق کامل و خالص با همۀ هستی بود، بدون هیچ گونه مزاحمت و تشویش. احساس خوشی و سعادت در آنجا کامل و در اوج خود بود، احساسی که تمامی موجودات و چیزهای جهان هستی را با هم یکی میکرد.
آن فضا بسیار شفاف و خالص و روشن بود و من در حضور نوری آبی و بدون فرم و شکل بودم که مملو از عشق و آرامش بود. من به نوعی میدانستم این نور، عشق مطلق، آگاهی و هوش بی انتها بود که به شکل نور متجلی شده است. کلمات برای توصیف آن کافی نیستند. ناگهان آگاهی من دوباره به تونل برگشت که در آن، پشت سر پدرم در حال حرکت بودم. در آن جا میتوانستم گذشته و حال و آیندۀ خود را ببینم. در یکی از زندگیهای قبلی، خود را دیدم که یک شاهزادۀ هندی در قرون وسطی بودم و بدون هیچ ترحمی افراد ضعیف و فقیر را شلاق میزدم. در صحنۀ دیگری زندگی خود را حدود 200 سال قبل دیدم که یک کشاورز خشخاش در افغانستان بودم و به تریاک حاصل از محصولات خشخاش خود اعتیاد داشتم. همان طور که پدرم من را در تونل هدایت میکرد، این بصیرت در من نفوذ کرد که در زندگی فعلیِ من نیز همان رفتار و عادات زندگیهای قبلیام منعکس هستند: فقدان نرمی و شفقت به آنانی که پائینتر یا ضعیفتر از من هستند، سوء استفاده از توانائی مالی و موقعیت اجتماعیام، و اعتیاد به مسکنهای ضد درد. با دریافت این بصیرت، موجی از آگاهی بر درون من جاری شد: اگر دوباره به دنیا بازگشتم، باید این عادات و الگوهای رفتاری را برای همیشه شکسته و بطور کامل از خود دور نمایم، و به شکل متفاوتی زندگی کنم.
در حالی که در تونل زمان در حرکت بودم و این حقایق بیدار کننده خود را به من نشان میدادند، پدرم از طریق فکر با من صحبت کرد. او گفت «اگر ضمیر خود را روشن و پاک نگاه داری و به حقیقت خود وفادار باشی، جهان هستی و خداوند از تو مراقبت خواهد کرد». این کلمات برای من از قبل از این هم معنای خاصی داشتند، زیرا این ها آخرین کلماتی بودند که پدرم قبل از مرگش به من گفته بود. او حدود 20 سال پیش در اثر عوارض عمل جراحی قلب مرده بود، ولی اکنون دوباره دست من را مانند یک کودک گرفته و وجود من را با این کلمات پر میکرد. به نوعی میفهمیدم که زندگی من از هم اکنون به مسیر دیگری هدایت خواهد شد.
با کمک پدرم از تونل عبور کردیم و با خروج از آن من خود را در مکانی پر از آرامش، نور و سرور یافتم. دو وجود نورانی که به شکل مردان جوانی بودند برای خیر مقدم گفتن آنجا بودند. آنها پر از انرژی، نور، قدرت، و عشق بودند و به من گفتند که فرشته هستند و نام یکی از آنها مایکل (میخائیل) و نام یکی رافائل است. آنها گفتند که فرشتۀ نگهبان من هستند و من را با خود به سطوح و جنبههای مختلف این مکان راهنمائی کردند. من به مرغزار زیبائی رفتم که پر از گلهای رز رنگارنگ بود و کوههائی زیبا و چشمهای زلال آن را آراسته بودند. هوا بسیار سبک و دل نشین بود و رایحۀ عطری شیرین در نسیم ملایم آن به مشام میرسید. من صدای سرود و مناجاتی را میشنیدم که از فاصلهای دور میآمد، ولی با این حال کاملاً قابل تشخیص بود. به نظر میرسید فرشتگان سعی داشتند سطح بالاتری از آگاهی و بیداری را به من نشان دهند. در سطح آگاهی خود آنها، که بسیار از سطح من بالاتر بود، هنوز فرم و شکل وجود داشت. آنها به من فهماندند که در بالاترین سطح آگاهی، هیچ شکل و فرمی وجود ندارد. در این سطح اعلی، تنها یک نیروی جهان شمول و مطلقاً نافذ و انرژی پر قدرت عشق خالص وجود دارد. این ضمیر بینهایت و خالص، حقیقت بنیادی و تار و پود هستی و تمام موجودات است. سرچشمۀ تمامی خلقت و نیروی خلاق تمامی هستی و بالاترین سطح آگاهی، انرژی و عشق خالص و مطلق است.
به محض اینکه ضمیر من این حقیقت را درک کرد، من خود را غرق و ممزوج در آن نور آبی و بدون شکل و فرم یافتم. توصیف آن بسیار سخت است، گوئی تمام حواس من و ذره ذرۀ وجود من با عشق خالص او اشباع شده بود. نور از درون شروع به صحبت با من کرد. به من گفته شد که هنوز وقت آن نرسیده که زمین را ترک کنم و اینکه همه چیز درست خواهد بود، ولی مسیر زندگی من از این به بعد، مسیر یک شفا دهنده خواهد بود. به من گفته شد که باید شغل فعلیام به عنوان یک متخصص بیهوشی را ترک کنم و از تعقیب مادیات دست بردارم. به من گفته شد: «اکنون وقت آن است که شفا دهندۀ روح باشی، به خصوص امراض مربوط به روح و انرژی، اعتیاد، افسردگی، دردهای مزمن و سرطان». به من گفته شد علت داشت که من میبایست خود مبتلا به آن امراض میشدم، تا بتوانم برای آنانی که مبتلا به آن هستند احساس همدردی داشته باشم و بفهمم چه میکشند.
وجود نور به من شمهای از آیندهام را نشان داد: نوشتن کتابهای با ارزش برای کمک به دیگران؛ سخنرانی برای گروههای بزرگ و کمک به بسیاری از مردم. این برایم عجیب و باور آن برایم سخت بود. من یک متخصص بیهوشی بودم که به ندرت با مریضانم صحبت میکردم و سخنرانی برای عموم برایم بسیار اضطراب آور بود و همیشه از آن اجتناب میکردم. اگر به خودم بود، من همان شغل سابقم را ادامه میدادم زیرا بسیار به آن علاقه داشتم و در آن خیلی ماهر و موفق بودم، درآمد زیادی از آن داشتم و ارتباط زیادی در آن با مردم نداشتم. ولی در آنجا به من دستور مستقیم داده شده بود که شغلم را کنار بگذارم. من این دستور را بدون هیچ مقاومتی قبول کردم. با قبول من، کلماتی در آسمان در پیش روی من شکل گرفتند «یک درس در مورد معجزات». من بعداً فهمیدم که این نام یک کتاب است. خاطرۀ بعدی من این است که در اتاق مراقبتهای بعد از عمل به هوش آمدم. در روزهایی که آمدند، سرعت بهبود من کاملاً معجزه آسا بود. در کمال ناباوری پزشکان، در ظرف مدت 3 روز، تمامی عفونتهای من از بین رفتند. تورم و درد ناحیۀ لگن من به سرعت کاهش یافته و بسیار کم شد و ظرف چندین ماه کاملاً ناپدید گشت. در مدت 3 هفته بعد از ترک بیمارستان، من از شغل خود استعفا دادم و از آن روز به بعد هرگز به محیط بیمارستان باز نگشتم.
زندگی من به سرعت زیر و رو شد و روی زندگی تمامی خانوادهام نیز اثر گذاشت. ما از یک خانۀ مجلل 1000 متری به یک خانۀ ساده رفتیم و من شروع به کارهای داوطلبانه برای کمک به دیگران کردم. ماشین من از یک مرسدس بنز و یک هامر به یک تویوتای کوچک تغییر یافت. در نتیجۀ ملاقات من با سرای دیگر، افسردگی من که سالها زندگیم را تلخ کرده بود ناپدید شده و اعتیادم به قرصهای ضد درد کاملاً از بین رفت. این موضوع برای روانپزشک من و چندین متخصص اعتیاد که با من کار میکردند بسیار تعجب آور بود، که چگونه سالها اعتیاد را به راحتی کنار گذاشته بودم. زندگی من در مقایسه با سابق دیگر قابل تشخیص نبود و روحیه و منش من نیز بسیار تغییر یافته بود. اکنون با دیگران بسیار دلسوزتر و مهربانتر بودم و با آنها احساس همدردی داشتم. من شروع به نوشتن کردم و در مورد موضوعات سلامتی روانی و معنوی سمینار میدادم. به عنوان کسی که خود در درد و داروهای شیمیائی تخصص داشت و خود نیز سالها قربانی درد و اعتیاد هر دو بود، من مردم را تشویق میکنم که برای شفای خود ابتدا به روشهای سنتی و داروهای گیاهی روی بیاورند. من دیگران را ترغیب میکنم که برای شفا، از مداوای ضمیر و روان خود شروع کنند و ارتباط خود را با ضمیر الهی ارتقاء دهند.
در اکتبر 2012، بیست و دو ماه بعد از ملاقات من با عالم دیگر، اولین کتاب خود به نام «روح سلامتی» را منتشر کردم کلمات «یک درس در مورد معجزات» که در آسمان عالم دیگر پیش رویم نقش بسته بودند، پایه و اساس پیغام معنوی من شد که شیرازۀ آن بخشیدن، عشق ورزیدن و شفا دادن است. به جای آنکه گذشتۀ تاریک خود را مخفی یا انکار کنم، آن را به قصد کمک و ترغیب بهطور باز با همه در میان میگذارم و به آنها میگویم که چطور لازم بود که آن چیزها را ببینم و تجربه کنم و بهعنوان بخشی از خود قبول نمایم، تا آنها نطفۀ تغییر و شفای من گردند. اکنون دید من به زندگی بهطور کامل متحول شده است و پر از احساس کمک به دیگران و خدمت به مردم هستم. حس میکنم معنای تمام چیزهائی که تجربه کردم با گذشت زمان برایم به تدریج آشکارتر میگردد. تا امروز هنوز با وجود نور خود را مرتبط حس میکنم و صحنۀ جهنم و بهشت و پدرم و تونل زمان را به وضوح به یاد میآورم. قبل از این تجربه من مردم را خواب (بیهوش) میکردم، ولی اکنون سعی میکنم آنها را بیدار کنم و خود نیز بیدار شدهام.