مهربان

و به پرواز قسم
و تماشا و شهود
رفته بودم تا صبح
تا سرآغاز جهان
تا صدای اومِ عشق
دست ساقی دیدم
جام می از خُمِ عشق
عاشقان می‌شنوید
حضرت عشق سخن می‌گوید
ساده چون برف سپید
مثل باران روشن
مثل دریا آبی
و پر از مهر و امید
پر آرامش و صلح
پر شادی و صفا
و پر از نور و نوید
سخنان شیرین
به یقین بنشیند
در دل عاشق دور افتاده
آن که هر لحظه زند از غم دوری فریاد
عاشق کوه‌کن زار و پریشان فرهاد
آری آری خود یار
می‌دمد در نی من
ذهن من خالی بود
رفته بودم انگار، تا لب هیچ سپید