ملکا؛ مخمّسی بر غزل سنایی
تو پر از عشق و صفایی تو به هر درد دوایی
برهانم ز جدایی هله ای یار کجایی
تو خداوندی و شایستۀ هر حمد و ثنایی
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راهنمایی
تو به من لطف نمودی که در این باغ برویم
همه گل ها به هوا و هوس عطر تو بویم
همه جا در پی یک جرعه از آن جام و سبویم
همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که به توحید سزایی
شه والایی و از اوج خودت افت نداری
شه بالذّات و به تن اطلس زربُفت نداری
تو ابر قدرتی و لشگر هنگفت نداری
تو زن و جفت نداری تو خور و خفت نداری
احد بی زن و جفتی ملک کام روایی
تو مبراّ ز بطالت و به دوری ز جهالت
نه نیازی ات به اثبات و به برهان و دلالت
نه لزومی به فراغت نه تو را خواب و کسالت
نه نیازت به ولادت نه به فرزندت حاجت
تو جلیل الجبروتی تو نصیر الامرایی
تو به هر چیز علیمی تو به ناجنس حلیمی
به امارت تو قدیمی و به ملکت تو مقیمی
تو به بیچاره ندیمی و به فضلت تو عمیمی
تو حکیمی تو عظیمی تو کریمی تو رحیمی
تو نماینده فضلی تو سزاوار ثنایی
هدف اهل نیازی تو چو یک غنچه نازی
همه را محرم رازی صنم بنده نوازی
به عدالت تو ترازی و به عالم تو فرازی
بری از رنج و گدازی بری از درد و نیازی
بری از بیم و امیدی بری از چون و چرایی
بت فتانی و دلبر تو نگاری تو وجیهی
همۀ علمی و حکمت بری از جهلِ سفیهی
تو پری رویی و زیبا بری از قُبحِ کریهی
بری از خوردن و خفتن بری از شرک و شبیهی
بری از صورت و رنگی بری از عیب و خطایی
همه در بند گرفتار و تو در نازی و غنجی
نتوان بی تو رها شد که تویی یاور و مُنجی
نبود بی تو کناری که به هر گوشه و کنجی
نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی
نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی
تو به هر جلوۀ عشقت بت زیبا بتراشی
نبود نور تو، عالم همه گردد متلاشی
تو همان باطن پنهان و همین ظاهر فاشی
نبد این خلق و تو بودی نبود خلق و تو باشی
نه بجنبی نه بگردی نه بکاهی نه فزایی
تو مجیب الدّعواتی تو متینی تو معینی
تو ولی الحسناتی تو امینی تو مبینی
تو کمالی تو جمالی تو وزینی تو مکینی
همه عزی و جلالی همه علمی و یقینی
همه نوری و سروری همه جودی و جزایی
عجبا نور تو در جام می باده فروشی
همه در جوش و خروش اند و تو آرام و خموشی
همه دانایی و هوشی همه چشمی همه گوشی
همه غیبی تو بدانی همه عیبی تو بپوشی
همه بیشی تو بکاهی همه کمّی تو فزایی
چه به آتشکده یا صومعه یا دیر چه مسجد
چه به رقص اند و سماع اند و مراقب و چه ساجد
همه درگیر تو هم عاشق و هم عالم و زاهد
احد لیس کمثله صمد لیس له ضد
لمن الملک تو گویی که مر آن را تو سزایی
همه ذرّات حقیقت همه دم وصل تو جوید
به رضای تو ز هر خواسته ای دست بشوید
همه جا گرد تو گردد در و درگاه تو پوید
لب و دندان سنایی همه توحید تو گوید
مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی