طلوع گلها

ای خنده شقایق دیوانه ام ز دوری
خون است در دو دیده بیگانه با صبوری
خاکستری به زیر صد روزمرّه بودم
چون باد می گذشتی زد شعله ای و نوری
دیدی که خفته ام من در زیر خاک دنیا
انگیختی و رفتی چون نفخه ای ز صوری
من در طلوع گلها بنشسته ام لب هیچ
لطف تو ای گزیده این گام را ضروری
من با که گویم این را کز ناز چشمت ای مه
در سر به پاست شور و اندر دلم تنوری
چون بر دلم نشستی من گرد تو بگردم
گویند در سماعم از نشئه ی سروری
از لطف تو نباید نومید باشم ای شه
زانکه همه گناهان را عاقبت غفوری
نیروی بخشش تو برده است کینه از دل
زنگار سخت بود و من را نبود زوری
همچون تو پاک بودن در حدّ من نباشد
بگذر از اینکه از من سر می زند قصوری
گشتی رها ز حزن دیروز و خوف فردا
چون قائمی به حال و پیوسته در حضوری
در مرکز مدارت آرام در تماشا
دانی که بگذرد غم همچون کرات صوری
ای در ره محبّت استاد عشق و خدمت
جز دوری از رذائل نبوَد تو را اموری
از خاک تا حقیقت باشد هزار منزل
این خسته را در این ره انگیزه ای و شوری