ماه نگارستان

دلم افتاده در دام نگار نازك اندامی
امید رستنم هرگز نباشد از چنین دامی
چه گویم از رخ ماهش كه از دیدار او دیدم
نگاران در«نگارستان» همه مست‌اند با «جامی»
تو مه می‌بینی اما من در او خورشید می‌بینم
چو عكس یار می‌ماند كه افتادست در جامی
نگردد رام من از صد حیل چیزی نشد حاصل
در این وحشی نمی‌بینم امید رامش و رامی
شبی در خواب خوش دیدم كه با او در سماعم من
فشردم در بغل او را گرفتم از لبش كامی
تمام آبرویم را دهد بر باد بی پروا
كشاند او مرا آخر به رسوایی و بدنامی
ز هجر روی او یا رب نمانده طاقتی در دل
نه ‌خور دارم نه ‌خواب از او نه ‌روزم هست نی‌ شامی
چه سری در سرشت این سیه گیسوست ای ساقی
كه از سودای او مستم چه بی‌سامان سرانجامی
خلاص از خلق در خلوت خیال خال و خط او
چو اندر خاطرم آید نماند درد و آلامی
خیال وصل او با من بخنداند خلایق را
چگونه پرورم در سر چنین اندیشه‌ی خامی
هزاران سال ره باید از اینجا تا سر كویش
اگر امروز بردارم به سوی كوی او گامی
من از عهد ازل با او پیاپی آمدم رفتم
پی او خواهم آمد باز تا برگشت فرجامی
حقیقت را اگر خواهی نگاری بایدت جانا
حلول معرفت را بندگی بایست ایامی