درخت سیب

نگاهم ناگهان افتاد بر چشمان آرامش
ز برق این نگه لرزید دل افتاد در دامش
گریزی نیست این دل را از این چشمان رویایی
گرفتار است در پیچ و خم زلف سیه‌فامش
ز تیر عشق او خون بر دل بیچاره افتاده
ولیكن دست من كوتاه از بالای اندامش
چرا یا رب تو در راهم درخت سیب می‌كاری
سپس رندانه می‌گویی نخور از میوه خامش
چه كس ابلیس را در راه من افكند و گفت او را
بگو دریاب حال خوش چه ترسی از سرانجامش
اگر باید گذشت از عشق و از افسون آگاهی
نمی‌خواهم بهشتی را كه ماهم نیست بر بامش
دل سست و سبوی و ساغر و ساقی تو می‌سازی
مرا گویی كه سردی كن بترس از آتش كامش
نوشت او داستان‌ها را و بر پا كرد این صحنه
خود بازیگر او باشد حقیقت كیست؟ یك نامش