هیچ چیز، یک، دو، سه، همه چیز

من دل به دریا می‌زنم در جستجوی گوهری
سیمین رخی مه پیكری یاری نگاری دلبری
از كودكی در كوچه‌های خاكی و بر بام‌ها
دنبال چیزی گشته‌ام ماهی بتی افسون‌گری
من سال‌ها در راه دین این سو و آن سو می‌زدم
تا یار را پیدا كنم در مسجدی یا منبری
در بازگشت از مدرسه هر روز از صحن حرم
رد می‌شدم با صد دعا شاید كه بگشاید دری
پیدا نكردم یار خود رفتم پی بازار خود
دنبال عقل و دانش و رایانه و فن‌آوری
از درس و بحث و مدرسه چیزی نشد پیدا مرا
انگار صدها من ورق بستند بر پشت خری
نابود كرده جنگل و دریا و كوه و دشت را
بر جای آن سیمان و نفت و آهن و صنعت گری
انسان به جای سادگی پیچیده اندر وهم خود
او غرق در چندی شده بر یك ندارد باوری
ذرات بنیادین این اشیاء گوناگون یكی
بنگر چه آسان ساخته از هیچ یك وز یك ذری
از یك دوتا وز دو سه تا از ذره‌ها پیدا شده
از این سه ذره ساخته در سادگی هر عنصری
من هفت‌كوه و هفت‌دشت و هفت‌شهر عشق را
گشتم ولی پیدا نشد در هفت دریا یك پری
هفت آسمان را گشته‌ام صد ماه تابان دیده‌ام
صدها ستاره نورشان خورشید را بد برتری
اما ندیدم ماه خود پیدا نكردم راه خود
وای از دل خودخواه خود ای ‌دل توكوری ‌و كری
آخر به دام افتاد دل عاشق شد از كف داد دل
الهام شد بر من كه هی از ما ببر فرمانبری
ای دلبر فرخنده پی رد حقیقت تا به كی
هرگز نیابی همچو من تیر غمت را مشتری