(1) طلب

سلام ای پیر دانای قلم در دست
به چشمم آشنا آمد نگاه با نفوذ تو
تو را من دیده‌ام انگار جایی پیش از این اما
نمی‌دانم کجا
آیا تو را چیزی به خاطر هست؟
نمی‌دانم چرا
اما نگاهت از همان دیدار اول بر دلم بنشست
من اکنون گیج و سرگردان و دلتنگم
و سرد و خشک و سنگین سان یک سنگم
نمی‌دانم چه کاری با تو دارد این دل خسته
ولیکن خوب می‌دانم که او را با تو کاری هست
منم آواره صحرای نومیدی
دلم پر درد و بی‌تابست
و دارم کوله‌باری پر ز پرسش‌های بی‌پاسخ
جهان را گشته‌ام اما کسی پاسخ نمی‌داند
تو گویی آسمان درهای خود را روی من بربست!
تو میدانی چگونه می‌توانم من خلاصی یابم از این ‌بست؟
الا ای پیر دانای قلم در دست
نجاتم ده
چگونه می‌توانم رست از این بن‌بست؟
چگونه مرغ دل زین دام بتوان جست؟
دلم گوید
که هر گمگشته راه خویش را از پیر با ره آشنایی صاحب علم و خرد جوید
کنون ای پیر دانا راه بر این نابلد بنما
چگونه چشم‌های کور من بی یاری تو می‌تواند راه خود پوید
غبار راه، چشمان مرا بسته است
طبیبی چون تو باید این غبار از چشم من شوید
به دست باغبانی چون تو در صحرای خشک دل
چنان باغ گلی روید
که گردد مست هر کس عطر گل‌های تر این باغ را بوید
به یک دم نور رنگارنگ آرامی به بوم آسمان پاشید
سکوتی بر تمام ذره‌های این جهان بارید
در آن لحظه
فلک چرخش نمی‌چرخید
من و هر چیز در اطراف من گشتیم ناگه ناپدید و جز رخت چیزی نبود آنجا
ندای آسمانی تو در گوش دلم پیچید
ندایی پر ز عشقی بیکران جاوید
ندایی چون طنین جوی آب آرام
اما محکم و شیوا
بدون ذره‌ای تردید
«کسی جز من در عالم نیست
ای تصویر من در آینه
ای خواب رویایی
تو را من آفریدم بهر آگاهی
کنون برخیز»
نبود از من اثر ...
اما دلم لرزید