مراتب عشق

پشت گلخانه مصنوعی شهوت باغی است
پر گل‌های تر و آبی عشق!
سیب، نیلوفر و شبنم، گل یاس
جوی آبی پر مرغابی عشق!
باز هم قصه عشق
و سرآغاز فراق
شوق دیدار و تمنای وصال
چشم تر، آه و فغان، ناله شبگیر و هزاران فریاد
در تمنای وصال شیرین، درد جان کندن و رنج فرهاد
هان تو ای باده پرست!
هیچ کس سالم از این باغ نَرَست
و ندارد درمان زخمت ای عاشق مست
جز می از جام الست
می وصلی که ز خمخانه وحدت برداشت، ساقی جام به دست
از هزاران انسان
یک نفر عاشق اوست
به سرش می‌زند این فکر که پرواز کند
وز هزاران عاشق
یک نفر بندگی آغاز کند
قصة دادن سر، دادن جان ساز کند
هر چه دارد به میان
همه قربانی معشوق چو یک عاشق سرباز کند
سر و جان و دل و دین، مال و منال و منصب
هر چه وابستگی و خواسته دارد به میان
همگی را به فدای سر معشوقه طناز کند
در حقیقت اینجا، او «من» خویش به قربانی یک ناز کند
«من» خود را که به جز وهم و خیالی نبود
بگذارد به زمین
و سبکبال به آن سوی خیال، قصد پرواز کند
در همین جاست که پرسید سؤال
عاشق از معشوقش
لایقم من که فنا در تو شوم؟
می‌رسم من به وصال؟
خودش اینجا بدهد پاسخ خود را در حال
کار من نیست رسیدن به نگار
نه! محال است، محال!
وحدت من با دوست؟
این خیال است، خیال!
مگر او حکم کند
و مرا بگزیند
و رهایم نکند
گر قدم پیش گذارد، آری
شود این مشکل نا ممکن حل
می رسم من به کمال
پرده می‌افتد و در یک لحظه
نه دگر عاشق هست و نه معشوق و نه آن جاه و جلال
هیچ چیز دگری نیست کنون
غیر دریای وجود! غیر از آن آب زلال
و کنون نوبت تسلیم و رضاست
شاهد بارقه خواست معشوق شدن
او در این کشف و شهود
نه در اندیشه ابقاء و وصال
و نه در فکر فنا گشتن و تردید زوال
او به میل و رغبت
کرده تسلیم، وجود خود را
چون‌که تسلیم خداست
و ندارد به جز او اندیشه
همه ابعاد وجودش شده معشوق کنون
ذره‌ای بوده که در تابش نور، شده او نور خصال
عاشق اینجاست که همچون حلاج
بانگ بر می‌دارد:
من تجلی خدا روی زمینم، بنگر!
گوش کن بانگ انالحق مرا
و ببین روی جمال
هر که بیند رخ من
چه سعادتمند است
او رسیده است به حال