بهای عشق یار

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود
حافظ
بهای عشق یار
در این غروب غمزده تنها نشسته‌ام
با یک دل گرفته به اندازه زمین
وین چشم‌های من
سنگین ز اشک‌های نباریده
مانند ابرهای پر از باران
رعد نگاه تو اندر خیال را
کرده بهانه تا که بترکاند اینچنین
این بغض سهمگین که چو یک بختک سیاه
افتاده است به جان گلوی من
این است درد من اکنون که وای وای!
این مردمان چگونه یوسف خود را فروختند
اندر بهای زر
یا بهر کسب قدرت موهوم و بی‌اساس؟
دلگیرم از حماقت این قوم مدعی
کان قلب پر ز عشق تو را
ای تنها دلیل ماندن من روی خاک سرد
با زور و زر معامله کردند اینچنین
ای وای بر شما
ارزان فروختید
دردانه یگانه دریای عشق را
صد شکر بایدم ز تو ای نازنین من
نگذاشتی که من بفروشم تو را به هیچ
عشقت همیشه باد مرا رهنمون راه