لحظه دیدار

الا ای یار
منم آن عاشق شوریده کز عشق تو شد بیمار
نیامد لحظه دیدار؟
بیا یک گوشه چشمی به ما کن پرده را بردار
در این سرمای سوزانی که آمد از پس پاییز
مرا هر شب خیال دیدنت با خود برد در خواب رستاخیز
ولی افسوس آنجا نیز
تو از دیدار با من می کنی پرهیز
الا ای بی‌وفا ای یار
منم من شهره آفاق، رسوایی که عشق اوست امروزه حدیث کوچه و بازار
منم آنکس که بیند نقش رویت را دمادم هر کجا بر هر در و دیوار
یقین دارم تو را عاشق بود بسیار
و می‌دانم تو را با لاابالی عاشق دیوانه‌ای چون من نباشد کار
ولی ای نازنین، تا کی تحمّل بایدم درد فراقی اینچنین غم‌بار؟
نیامد وقت دلجویی از این سرگشته بیمار؟
نشد هنگامه دیدار؟
بیا یک گوشة چشمی به ما کن پرده را بردار
من اما خوب می دانم
که یک شب دوری ات قلب مرا بی تاب خواهد کرد
خیال دیدنت ذهن زمان را خواب خواهد کرد
و در یک سرزمین دور
اجاق بوسه ات یخ های قلب خسته ام را آب خواهد کرد
مرا مست از شراب ناب خواهد کرد
به جز قلبم که عشق توست
چیزی در جهان باقی نمی ماند
و گرمای حضور تو
تمام تکه های این تن برفی
همه برفاب خواهد کرد
حقیقت را
برون از قاب خواهد کرد
چه می دانند حال عاشقان را مردم هوشیار
الا ای یار
از این خواب خوش مستی
مکن هرگز مرا بیدار